به نظر می‌رسد ارتباط با اینترنت قطع است.

اتصال دستگاه با اینترنت را بررسی کنید ...

دخترشینا، کتاب

استان همدان

دخترشینا، کتاب

دفاع مقدسفرهنگی، اجتماعی و سیاسیکتاب
استان همدان
آخرین ویرایش: ۱۴۰۳/۱۰/۰۵ چاپ

دختر شینا، (خاطرات قدم‌خیر محمدی‌کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر).

بهناز ضرابی‌زاده متولد ۱۳۴۷ ش در همدان و کارشناس مسئول آفرینش‌های ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. او عضویت در شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، شورای انتخاب کتاب بنیاد شهید استان همدان، دبیری انجمن داستان دفاع مقدس از ۱۳۸۶ ش تاکنون، سردبیری نشریه استانی جاودانه‌ها ـ کنگرۀ سرداران امیران و ۸۰۰۰ شهید استان همدان از مهر ۱۳۸۷ ش تاکنون و همچنین دبیری انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان را بر عهده دارد (صالحی، ص ۵۵).

ضرابی‌زاده برگزیدۀ بیش از سی جشنوارۀ داستان‌نویسی سراسری است. کسب مقام اول در نخستین جایزۀ داستان ویژۀ مخاطبان کودک و نوجوان با موضوع امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، تقدیر شده در چهارمین و ششمین جایزۀ ادبی اصفهان، کسب مقام‌های برگزیده در هشتمین، نهمین و دهمین جشنوارۀ مجمع خبرنگاران و نویسندگان دفاع مقدس،‌ کسب مقام‌های اول تا سوم در یادوار‌ۀ شهدای دانشجویی کشور، تقدیر شده در چهاردهمین جشنوارۀ بین‌المللی رضوی در بخش داستان کوتاه، کسب مقام برتر در کنگرۀ سراسری حضرت زینب(س)، کسب مقام برگزیده در سیزدهمین جشنوارۀ کتاب سال (سلام) برای تألیف کتاب آدم‌برفی در ۱۳۸۹ ش از جمله افتخارات او محسوب می‌شود. افزون بر آن ضرابی‌زاده، در بخش داوری مسابقات مختلف ادبی استانی هم فعالیت داشته است. چاپ بیش از دویست و پنجاه اثر داستانی و ادبی در نشریات و مجلات مختلف کشوری از دیگر فعالیت‌های اوست. ضرابی‌زاده در بخش کتاب دفاع مقدس نیز تألیفات بسیاری دارد؛ از جمله: آن روز سه‌شنبه بود، سیب آرزو، گنجشک سبز و آبی، آدم‌برفی، بابای ۹ سالگی، مرغ شل، محلۀ حاجی و دختر شینا (همان‌جا)

دختر شینا، خاطرات زندگی قدم‌خیر کنعانی، همسر شهید حاج ستار (صمد) ابراهیمی هژیر است. قدم‌خیر در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای قایش رزن همدان به ‌دنیا می‌آید. در ۱۳۵۶ ش و در چهارده سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند قد و نیم‌قد می‌شود. در بیست و چهار سالگی ستار را از دست می‌دهد و مسئولیت بزرگ کردن بچه‌ها به دوش او گذاشته می‌شود. او به دلیل حضور همسرش در جبهه‌های جنگ تحمیلی، زندگی سخت و پرالتهابی را سپری می‌کند و در هفدهم دی‌ 1388، قبل از انتشار کتاب دختر شینا، دار فانی را وداع می‌گوید.

این کتاب از جمله معدود کتاب‌هایی است که به روایت جنگ، پیامدها و حواشی آن، از دیدگاه یک زن می‌پردازد. در این کتاب، تنها به جنگ و هجوم دشمن در قالب یک یورش سرزمینی، پرداخته نشده است؛ بلکه جنگی تمام‌عیار بین خود و خواسته‌های درونی و رویاروی با مشکلات برای رسیدن به نقطة مطلوب نیز به تصویر کشیده شده است.

برگزیدن نام دختر شینا برای کتاب، شاید اندکی قابل تأمل باشد. دختر شینا یا همان دختر شیرین (نام مادر راوی)، دختری است روستایی که برخلاف دختران هم‌دورۀ خود، در خانة پدری در ناز و رفاه بزرگ شده‌ و دوران شیرینی را سپری کرده است؛ اما پس از ازدواج و خصوصاً در دوران جنگ، با سختی‌هایی مواجه می‌شود که برایش تلخ و دشوار است. روایت این سختی‌ها به زبانی شیوا و ساده، همراه با عاشقانه‌های شیرینی که سختی‌ها را قابل تحمل‌ می‌کند، کتاب را به اثری خواندنی، دلنشین و لذت‌بخش تبدیل کرده است (مؤلف).

در مراسم ششمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ از تقریظ آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب دختر شینا رونمایی شد. متن تقریظ بدین شرح است: «رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج‌های توان‌فرسای همسرش نتوانست او را از ادامۀ جهاد دشوارش بازدارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود» (بیانات...، ۲۱ بهمن ۱۳۹۵).

معرفی کتاب: دختر شینا به نویسندگی بهناز ضرابیزاده در ۱۳۹۰ ش، توسط سوره مهر، در قطع رقعی و ۲۶۴ صفحه گردآوری شده است و در ۱۳۹۹ ش به چاپ ۱۰۶ رسیده است.

کتاب دارای یک مقدمه، نوزده فصل و یک مجموعۀ عکس است. خاطرات از تولد راوی آغاز و تا شهادت همسر ادامه می‌یابد.

فصل اول کتاب به تولد و دوران کودکی راوی می‌پردازد: «...پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد. همه‌ فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و گفته بود: چه بچه‌ خوش‌قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید قدم‌خیر» (ضرابی‌زاده، ص ۱۵ ـ ۲۰).

در فصل دوم، زندگی جدیدی پیش روی او قرار می‌گیرد و با ستار ابراهیمی‌هژیر آشنا می‌شود. اولین دیدار آنها در کتاب چنین روایت شده است: «...داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه،‌ داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!» (همو، ص ۲۱ ـ ۲۳).

قدم‌خیر محمدی، در فصل سوم از خواستگاری مجدد صمد (ستار)، شرط و شروط پدرش برای صمد و پذیرش و تأکید این شرط‌ها توسط او، مراسم شیرینی‌خوران و نامزدی، ماجراهای دوران نامزدی، دردسرهای صمد برای گرفتن مرخصی سربازی و دیدن او، نقشه‌های خدیجه برای قدم‌خیر و دعوت کردن صمد به خانه‌اش برای دیدن او به دور از چشم برادرها و پدر و دلبستگی‌اش به صمد می‌گوید: «...حیاطمان خیلی بزرگ بود. دور تا دورش اتاق بود. دوتا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه‌ها سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم،‌ سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایتاد. باورم نمی‌شد؛ صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم» (همو، ص ۲۸).

قدم‌خیر محمدی در فصل‌های چهارم و پنجم خاطرات خود را از مراسم‌های ویژۀ قبل از عروسی مثل رخت‌بران، اصلاح عروس، جهازبران و خاطرۀ روز عقدش در همدان که مصادف با روزهای پرشور انقلاب اسلامی بود، بیان می‌کند (همو، ص ۳۵ ـ ۴۷).

فصل ششم به مراسم عروسی قدم‌خیر و صمد اختصاص دارد (همو، ص ۴۹ ـ ۵۳).

از فصل هفتم به بعد، روزهای خوب زندگی قدم‌خیر تمام و روزهای سختش شروع می‌شود. او که در خانه پدری‌اش دست به سیاه و سفید نمی‌زد، در خانۀ صمد باید کارهای رُفت و روب کردن خانه، ظرف شستن،‌ حیاط جارو کردن، قبل از همه بیدار شدن و آماده کردن تنور برای پختن نان و کمک به مادر صمد بعد از به ‌دنیا آمدن دوقلوهایش را انجام می‌داد (همو، ص ۵۵ ـ ۶۰).

در فصل هشتم، قدم‌خیر از پایان سربازی صمد و رفتنش به تهران برای پیدا کردن کار، گذراندن اولین عید بعد از عروسی‌شان بدون صمد و دلتنگی‌هایش، اولین بارداری‌اش در ماه رمضان و شکستن روزه‌اش به علت ضعف جسمانی‌ و ساختن خانۀ جدیدشان همراه صمد سخن می‌گوید (همو، ص ۶۱ ـ ۷۶).

در فصل‌های نهم و دهم، خاطراتی از رفتن صمد به تهران به بهانه یافتن کار و حضورش در تظاهرات، ورود حضرت امام(ره) به تهران و حضور صمد در سخنرانی تاریخی ایشان در بهشت زهرا(س)، به دنیا آمدن اولین بچه‌اش در غیاب صمد، پاسدار شدن صمد و شروع به کارش در دادگاه انقلاب همدان، برای دومین بار باردارشدن و باز هم نبود صمد و... بیان می‌کند (همو، ص ۷۷ ـ ۹۷).

قدم‌خیر حالا دو تا دختر دارد و همسرش نیز به خاطر شغلش فقط پنج‌شنبه‌ها می‌تواند به آنها سر بزند؛ در صفحۀ ۹۹ می‌خوانیم: «...پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه‌ شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را تر و تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت...» در ادامه به اسباب‌کشی به شهر همدان، زخمی شدن صمد توسط منافقین و بستری ‌شدن در بیمارستان اشاره می‌کند: «...دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می‌کنند. یکی از منافق‌ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمی‌کنند و می‌گویند: راستش را بگو اسلحه داری؟ زن قسم می‌خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آنها را سوار ماشین می‌کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک‌دفعه ضامن نارنجک را می‌کشد و می‌اندازد وسط ماشین...» (همو، ص ۹۹ ـ ۱۱۹).

خاطرات مربوط به دوران جنگ در فصل سیزدهم روایت می‌شود. او در این فصل از جدایی دوباره‌اش از صمد به خاطر شرکت در جنگ، ترس از بمباران شهرها توسط نیروهای عراقی و... سخن می‌گوید (همو، ص ۱۲۱ ـ ۱۲۷).

در فصل‌های چهاردهم تا شانزدهم، روایت خاطرات قدم‌خیر از حضور دوباره صمد در مناطق جنگی و تنها گذاشتن او در سومین بارداری‌اش در ۱۳۶۱ ش، تهیۀ مایحتاج زندگی در زمستان سرد همدان، حضور در مراسم تشییع پیکر شهدا، بمباران مناطق مسکونی توسط عراق، به دنیا آمدن مهدی، بچه‌ سوم، مجروحیت صمد و حضور مجددش در منطقه، به‌ دنیا آمدن سومین دخترش، سمیه، اسباب‌کشی به سرپل ذهاب و سکونت در پادگان ابوذر و بمباران پادگان، حضور در منطقه‌ جنگی و... است (همو، ص ۱۲۹ ـ ۱۷۹).

فصل‌های هفدهم و هجدهم کتاب، شامل خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان از ۱۳۶۵ ش و عملیات کربلای ۴ است. در این عملیات برادر صمد، ستار، شهید می‌شود. صمد که در این عملیات فرمانده گردان است، جنازۀ ستار را عقب نمی‌آورد؛ به همین دلیل مورد شماتت پدر قرار می‌گیرد. توضیحات صمد، پدر را قانع نمی‌کند و او برای پیدا کردن جنازۀ ستار عازم منطقه می‌شود. صمد لحظۀ‌ شهادت ستار را برای قدم‌خیر این‌گونه بیان می‌کند: «...نیروهایم یکی یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: طاقت بیاور، با خودم برمی‌گردانمت. یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت: حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت: بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظۀ سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چکار کنم.... آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ، مرا ببخش! گفته بودم نیا!... داشتم با او خداحافظی می‌کردم. صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شد و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند» (همو، ص ۱۸۱ ـ ۲۳۷).

موضوع فصل نوزدهم، خبر شهادت و تشییع پیکر صمد است. صفحة ۲۴۸ روایت لحظة جدایی‌ قدم‌خیر از صمد است: «...کمی بعد با پنج بچۀ قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچکس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند. دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آنها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد...».

این کتاب بیش از آنکه مجموعه‌ای از خاطرات پراکندۀ زندگی با یکی از سرداران شهید باشد، داستان است؛ از آن دسته داستان‌هایی که انسجام و به هم پیوستگی در آن موج می‌زند: «مهدی را داد بغلم و گفت: من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن. گفتم: کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود. گفت: چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد. مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: چه حرف‌هایی می‌زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته‌ای. این طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیۀ توست. چه آنجا، چه اینجا. کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: چرا نماز شک‌دار بخوانیم...» (ص ۱۶۹).

در این کتاب نویسنده با هنرمندی در انتخاب نام کتاب، حس تعلیق را در خواننده تقویت می‌کند. کنجکاوی برای کشف علت و چرایی انتخاب این نام، خواننده را تا اواسط کتاب با خود می‌کشاند. از دیگر تدابیر نویسنده استفاده او از جابه‌جایی نام شهید ستار ابراهیمی و برادرش صمد است که از نقاط قوت کار او است. راز اسم شهید ستار همدانی که نویسنده آن را تا آخرین صفحات کتاب حفظ می‌کند، بر جذابیت کتاب افزوده و خواننده را تا لحظات آخر در کنجکاوی و جستجو نگه می‌دارد.

بن‌مایه اصلی این کتاب جدایی است و صمد مرتباً در کشمکش است. کشمکش میان عشق به همسر و فرزندان و عشق به رهبر انقلاب و جنگ و سربازان تحت فرمانش این کشمکش را می‌توان در جملاتی از قبیل «اگر بمانم پیش تو کسی نیست کارها را به سرانجام برساند، اگر هم بروم دلم پیش تو می‌ماند» مشاهده کرد. در نهایت صمد با این کشمکش‌های درونی، از عشق زمینی به عشق عارفانۀ زیبایی می‌رسد: «اما وقتی فکر می‌کنم می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شدم». نوع شخصیت‌پردازی صمد که اندک اندک شکل می‌گیرد و از ابهام به وضوح می‌رسد، از دیگر نقاط قوت کتاب است.

داستان به صورت خاطره‌گویی و بازگویی زندگی قدم‌خیر روایت می‌شود و کشمکش‌های فراوان و اتفاقات بسیاری را در برمی‌گیرد؛ از حجب و حیای زیاد او در زمان نامزدی تا رفتن همسرش به تهران و انقلابی شدن او، کوچ کردن‌شان به همدان و تهدید خانواده‌اش توسط گروهک‌های منافقین تا نگهداری از بچه‌های قد و نیم‌قد در زمان جنگ. محوریت داستان خود قدم‌خیر و مسائل مربوط به او است؛ یک زن خانه‌دار به تمام معنا. همچون زنی پشت هر مردی قرار بگیرد، مرد را تا عرش می‌برد.

مآخذ: تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب دختر شینا، بیانات در مراسم ششمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت (بارگذاری: ۲۱ بهمن ۱۳۹۵)، دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله‌ العظمی‌خامنه‌ای، <www.farsi.khamenei.ir>؛ صالحی، زینب، «بازنمایی فرهنگی در خاطره‌نگاری‌های یکشنبه آخر و دختر شینا»، پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه خلیج‌فارس، اسفند ۱۳۹۷؛ ضرابی‌زاده، بهناز، دختر شینا (خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید ستار ابراهیمی‌هژیر)، چ هفتم، سوره مهر، ۱۳۹۲.

/عباس نوری/

 

 

 

 

دخترشینا، کتاب

شناسه مدخل۶۴۰۵۱۲
شناسه مقاله۱۸۸۴
استانهمدان
کارگروهدفاع مقدس
گروهفرهنگی، اجتماعی و سیاسی
زیرگروهکتاب
ارجاعیخیر
جلد چاپیجلد اول
آخرین ویرایشچهارشنبه، ۱۴۰۳/۱۰/۰۵

دانشنامهٔ استانی دفاع مقدس



نمایش بیشتر